روزهای آخر

ساخت وبلاگ

این روزها آخرین روزهای یزد و خوابگاست. خیلی وقتا که میرم تو محوطه یا بیرون دلم میگیره، یاد روزای اولی که اومدم اینجا میفتم. انگار یک دنیا از اون روزا گذشته. تو محوطه و تو خوابگاه مریم و شقایق قدم میزنم و خاطراتمو مرور میکنم. دلم خیلی میگیره. به خاطر خیلی چیزا. هر روز داره از عمرم میگذره و من هر روز که میگذره احساس میکنم بیشتر از این چیزی که هستم ناراضی ام. قرار نبود این باشم. حالا  دارم برمیگردم اصفهان در حالی که هنوز باید برم خونه بابام. ولی تقریبا همه دوستام الان مستقلن. نمیدونم چرا سرنوشت برا من اینطوری خواسته.فقط من هنوز ازدواج نکردم و این خلایی تو زندگیم ایجاد کرده که دیگه انگیزه واسه پیشرفتای علمی هم ندارم. آزمون دکترا هم شرکت نکردم. الان که دارم اینارو مینویسم تو اتاق 227 گل نشستم. سحر داره نماز میخونه و صدیق رفته واسه کار بیرون. من دلم میخواد برم یه جای دور که هیچکس منو نشناسه حتی خودم خودمو نشناسم.

+ نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۵ساعت 18:33  توسط نازلی  | 
دختری در آسمان کویر...
ما را در سایت دختری در آسمان کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rivas66a بازدید : 236 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 7:46