مزار بابا

ساخت وبلاگ

دیروز رفتیم سر مزار بابا.دو تا از دایی ها هم اومده بودند. عجیبتر اینکه موقعی که دیگه میخواستیم برگردیم دیدم دخترخاله پسرخاله هم اومدن. نمیدونم این رفتارشونو باید به حساب خالی از کینه بودنشون گذاشت یا حساب دیگه. به هرحال من ترجیح میدم تفکر خوش بینانه ترو انتخاب کنم و بذارم به پای مهربانی.

انقدر دچار خودکاوی های درونی شدم که گاهی از خودم حوصلم سر میره. دلم میخواست به درجاتی از نفهمی مبتلا بودم چون آدمای نفهم خیلی راحت زندگی میکنن. ولی هرچی بیشتر اندیشه کنی و هرچی بیشتر بفهمی بدتر اذیت میشی.

تخلیات پوچی که همین لحظه تو مخم اومد: دلم میخواد برم تو یه جاده ی طولانی و تا تهش برم. انقدر برم که خسته شم بعد برسم به یه کلبه ی چوبی توی مراتع سرسبز. وارد کلبه شم و اتیش روشن کنم. هوای بیرون سرد باشه و صدای زوزه ی گرگ هم بیاد و من یکمی بترستم. اما کنار اتیش توی کلبه بشینم و شیر روی اتیش بجوشونمو بخورم (البته شیر نمیدونم از کجا اومده!!!!اینا فقط تخیله). بعد همون کنار اتیش خوابمببره و صبح بشه. صبح از کلبه برم بیرون ببینم واااووو چه بارونی دیشب اومده.

 

دختری در آسمان کویر...
ما را در سایت دختری در آسمان کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rivas66a بازدید : 180 تاريخ : چهارشنبه 1 آبان 1398 ساعت: 9:36