گذشته

ساخت وبلاگ

از وقتی بابا فوت شده همش انگار دنبال یه چیزی تو گذشته میگردم. یه چیزی یه جای زندگیم جا گذاشتم. مفهوم زندگی برام عوض شده. به نظرم دنیا خیلی الکیه. همه اومدیم بازی کنی بریم.

ساجده داره پیام میده. بهش میگم تو یه کتاب ناخوانا هستی. ولی زیربار نمیره. خب راست میگم دیگه از بس که این دختر بدقلقه.

یهو یاد اون اهنگ قدیمیه سیاوش قمیشی افتادم که میخوند غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده... دلم یهو گرفت. اونوقتا تو عالم بچگی این آهنگو گوش میدادم و به دلم می نشست ولی نمیدونستم اینا در راستای مفهوم عشق و عاشقیه.

یاد اون توپ زردم افتادم که مینداختمش رو پشت بوم تا از رو پله ها قل بخوره دوباره بیفته پایین. دم غروب بابا میومد خونه سرشو میبست میگفت سرم درد میکنه. اخه از سرکار برمیگشت. ولی ما پول زیادی نداشتیم. چون بابا نه تنها کار و کاسبیش خوب نبود تازه یادمه اونوقتا همش میرفت سرکار رفیق بازی. اونوقتا ارزو داشتم یه دوچرخه داشته باشم. یا یه توپ خیلی قشنگ. یا یه عالمه بادکنک. دم غروب تو ایوون مینشستم به چراغای شهر که یواش یواش روشن میشد نگاه میکردم. بعدا که بزرگتر شدم و پا به نوجونی گذاشتم بازم همونجا مینشستم آهگ باران عشو میذاشتم و شعرهای سهرابو میخوندم. پاک و ساده و بی آلایش بودم و زندگی هنوز برام جای کنجکاوی داشت. من بزرگتر شدم و وارد دانشگاه شدم. چمدونمو برداشتمو تو 18 سالگی رفتم یه شهر دیگه تو دامنه های زاگرس. یه شهر قشنگ با طبیعت قشنگ. اونجا سادگی و خامی و ناپختگی اوایل حسابی منو اذیت کرد اما بالاخره یواش یواش یاد گرفتم که گلیم خودمو از آب بیرون بکشم.

اینطوری خیلی مختصر نویسی میشه. تصمیم دارم بعدها بیام و از اون اول ، از بچگی با جزئیات بیشتری بنویسم.

 

نازلی زمستون اومده: پس کو اون بهاری که خنده زد و ارغوانی که شکفت؟

 

دختری در آسمان کویر...
ما را در سایت دختری در آسمان کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rivas66a بازدید : 172 تاريخ : دوشنبه 16 دی 1398 ساعت: 1:26