و من یاد گرفتم....

ساخت وبلاگ

تو هیمن دو هفته ای که از تولدم گذشت و سبک زندگیمو عوض کردم خیلی چیزا یاد گرفتم که ای کاش قبلا یاد میگرفتم. افسوس که زندگی همیشه اون چیزیو که باید یاد بگیری سر وقتش بهت یاد نمیده.  الان که تجربه ی بیشتری دارم تازه فهمیدم مص چقدر مرد بود. خیلی ها الان نیم مرد هستن ولی اون یه مرد واقعی بود یه پسر کامل. چقدر دیر فهمیدم من. از جامعه خبر نداشتم نمیدونستم خام بودم. وگرنه اگه صد سال دیگه هم طول می‌کشید از دستش نمی‌دادم. کاش میتونستم هرچیزی که بلدم و با بهای سنگین یاد گرفتم تو این مدت به دیگران هم منتقل کنم اما نه با حرف بلکه با حس. وگرنه حرف رو هیچکس تاثیر نداره تا آدم خودش چیزیو تجربه نکنه.

دیروز با مطهره بودم تا شب، دیشب بهم گفت دلم میخواد سیگار بکشم من بهش گفتم خب بکش گفت ندارم منم بهش گفتم من تا حالا سیگار نکشیدم. نمیدونستم اون چند نخ سیگاری که چند وقت پیش بخاطر فشار زیاد روحی گرفته بودم هنوز تو کیفم مونده الان که جعبه ی اون سیگارارو تو کیفم دیدم شک کردم که نکنه مطهره اینارو دیده که گفته دلم سیگار میخواد. کلا آدم ناشناخته ای، شوخی و جدیش معلوم نیست. تمایلاتشم معلوم نیست. یکم بهش مشکوک شدم. ولی خب بهتره قضاوتی نکنم.

عصر مهدیه در حد چند دقیقه زنگ زد، چون میدونه من حساسم رو اینکه بهم زنگ نزنه گویا وقتی تا دم سوپری هم میره سعی میکنه یه زنگ کوتاه بهم بزنه. البته من همینطوری یه چیزی گفته بودم ولی اون جدی گرفته. الان اگه بگم الکی گفتم درست نیست. مهدیه خیلی خیلی نرماله. از اون آدمای نرمال و خوش سخن روزگاره که الان دیگه کمیابن. خوشم میاد از آرامشی که داره از برنامه ریزی که برای خودش داره از رفتارش که سعی میکنه با آرامش همه چیزو هندل کنه. و بر عکس من که عصبی ام و زود ناراحت میشم و هیجانی تصمیم میگیرم. مهدیه رو آخرین بار فکر کنم اواخر هفته ی پیش دیدم که خیلی بهم خوش گذشت. خوشم میاد باهاش وقت بگذرونم. دختر باحالیه به فکر منم هست.

فردا قراره سافتور رو ببینم بعد از کنکور ارشدش. قراره منو به یه رستوران قشنگ دعوت کنه. امیدوارم خوش بگذره بهم. سافتور هم آدم عجیبیه. نمیدونم ساده ست یا زرنگ. تو بعضی چیزا ساده ست و در عین حال باهوش. ‌‌شاید میشد باهاش به آینده فکر کرد اما اون نمیخواد. پس منم نه حرفی میزنم و نه میخوام. چون واقعا انقدراهم علاقه ای ندارم به این موضوع.

جواب آزمون دکترا اومد دعوت به مصاحبه شدم اما خودگردان. نمیرم برای مصاحبه چون ارزش نداره و منم پول ندارم

نمیدونم چرا یه غمی وجودمو گرفته. انگار دنیا دیگه چیزی برام نداره 

نه دیروز نه امروز به مامان زنگ نزدم. دیروز رفته بودن ب برای چیدن وسایل بچه برا همین زنگ نزدم. الان زنگ میزنم

چی رفع غم میکنه؟ 

دختری در آسمان کویر...
ما را در سایت دختری در آسمان کویر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rivas66a بازدید : 123 تاريخ : سه شنبه 3 خرداد 1401 ساعت: 9:05